الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

دخترانه های دخترم......

عسل بانوی من، چند شبه میری سراغ لباسهای مامان و یه دامن کوتاه و پرچین واسه من انتخاب میکنی و میگی مامانی اینو بپوش بعد میدوی اتاق خودت و دامن پرچین گل گلی که عمه عالیه واست کادو خریده رو میپوشی و میگی مامان حالا بیا برقصیم و بچرخیم تا دامن هامون پف کنه !!! و کار هر شبمون این شده که  یه ساعتی مادر و دختر در حال چرخیدن باشیم و دنیا هم دور سر ما بچرخد و کلا چرخونک بارانی میشود که نگو و نپرس واااااااااااااای دخترم نمیدونی چه لذتی داره...... با تمام حسم باهات میچرخم ممنونم که منو از دنیای زمخت و روزمرگی جدا میکنی و به دنیای پاک و شاد خودت و کودکیهای خودم وصل میکنی اینجا هم پس از چرخیدنها و سرگیجه گرفتن...
30 آبان 1391

به کدامین سو میرویم؟!!!!

چندی پیش به اتفاق دخترکم در مجلس بازگشت حجاج از سرزمین وحی شرکت کردیم. الینا بسیار خوشحال و خندان بابت حضور در جمع مدام به خانمهای اطراف ابراز عشق میکرد به همه سلام میداد و عید مبارک میگفت(تصورش این بود که عید شده!!!) پس از رسیدن حاجیه خانم  مداح مجلس در زمینه وحی،سرزمین وحی و پیامبر قدری سخنرانی نموده و در انتها نیز چند دقیقه ای مدیحه سرایی نمودند که تقریبا تمام خانمها شروع به ناله و گریه و زاری کردند و دخترک من که با تعجب نظاره گر آنها بود بطور ناگهانی تغییر روحیه داد و با ناراحتی پرسید : مامانی چرا گریه میکنن؟ مگه عید نشده؟   در آن لحظه تمام هم و غم من توجیه دخترم بود هیچ توجیه منطقی برای او نداشتم! گفتم چون حاج خانم از خونه ...
28 آبان 1391

الینا هیولا میشود...

دوباره دوربین بدست مشغول هنرنمایی بودی و طبق معمول من در کشمکش گرفتن دوربین از شما  بهت گفتم مامان ببین چه زشت شدی تو عکسایی که از خودت گرفتی؟  گفتی: نه مامانی الینا زشت نشده الینا هیولا شده !!!!   واااااااااااای چه هیولای ترسناکی!!!!!!!!!! اوه اوه خونین و مالین هم هست! نکنه خون آشامه (اتفاقا اسم هنرپیشه دختره تو سریال خون آشام الیناست... ) آخی جووووووونم قربووون این چشای قهوه ایت بشه مامان کاش همه هیولاها چشاشون اینجوری باشه عسل من   پ. ن: لغات جدیدی که یاد گرفتی:توپ ball ،  عمو uncle و داییuncle  ...
24 آبان 1391

سالگرد باباجون الینا...

امروز پنجمین سالگرد درگذشت ناباورانه باباجونه(بابای بابا) سالهایي كه به سرعت برق و باد گذشت... و همچنان غم نبود پدر و غم فراقش چون كوهي عظيم بر دل ما سنگيني مي كند روحش شاد و یادش گرامی   ...
23 آبان 1391

شبهای الینا جوووون...

سلام گل ناز من هر شب  که میریم واسه خواب ، شروع میکنی به شیرین زبونی واسه مامان و بابا اولش قرآن میخونی واسمون( الان داری سوره حمد و جسته گریخته یاد میگیری) بعدش میری تو فاز انگیلیش و یه چند کلمه ای مارو مستفیض میکنی بعد واسمون قصه تعریف میکنی همه قصه هات با یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون شروع میشه نمیدونم چرا تو همه قصه هات یه جادوگر بدجنس(به قول خودت بج جنس!!) هم وجود داره جالب اینجاست به طرز ماهرانه ای چند تا قصه رو با هم قاطی میکنی و با  اضافه کردن چاشنی جادوگر بج جنس و یه نتیجه گیری بسیار خنده دار داستانتو تموم میکنی   اینجا به زور بابا رو بردی خونه خودت و داشتی واسش لالایی میخوندی تا ...
22 آبان 1391

مادر بی خبر!!!!

    عزیزم چند روزیه که خیلی فکرم مشغوله وقتی میام خونه با یه دنیا عشق میپری بغلم میگی مامان خسته نباشی ،از صبح ندیدمت دلم تنگ شده بود!!! ... با خودم فکر میکنم واقعا ارزش داره که جگرگوشه خودمو تنها رهاش کنم صبح و عصر برم سرکار  و یه روز تو هفته تنهاش بزارم برم درس بخونم چند روزه عذاب وجدان داره منو میکشه بابا میگه همه اینا واسه خود الیناست نمیدونم ...واقعا دچار تضاد فکری شدم نمیدونم  آیا از من راضی خواهی بود بابت این نبودنهای من؟!!! البته در نبود من با کسانی هستی که بی نهایت دوست دارن و واقعا از ته دل بهت عشق میورزن اما باز هم این عذاب روحی دست از سرم برنمیداره دیشب ازت پرسیدم الینا دوست داری ما...
16 آبان 1391

ماجراهای دو وروجک!!!!

روزی از روزها که دو وروجک همراه ماماناشون رفته بودن سر کار وقایع زیر بوقوع پیوست: 1- الینا با دیدن امیر سعید گارد نمیخوام باهاش آشنا شم میخوام بزنمش!!! رو گرفت اما....... امیر سعید با سیاست تمام با بخشیدن عروسک کچلش به الینا دل دخمل رو ربوووود(هی وای من!!! ) و الینا به مامانش گفت: مامانی امیرسعیدو نمی زنم چون مهربونه عروسکشو داد به من الینا...سرتو بالا کن بالا کن بالا یه نیگا به ما کن نیگا کن نیگا 2 -گول ظاهر مظلومشونو نخورید اینجا اول آشنائیشونه از بس با هم با صدای بلند صحبت کردن و حرفهای خنده دار زدن .... نگو و نپرس امیرسعید سرفه میکرد الینا میگفت چی شده؟ چی شده؟ جانم با...
15 آبان 1391

یامن اسمه دواء

یا من اسمه دوا و ذکره شفاء دعا برای سلامتی مادر جون الینا شنبه و یکشنبه بابا با مادرجون رفته بودن مشهد واسه ادامه جلسات درمان .از صمیم قلب آرزو میکنیم هر چه زودتر خوب خوب شه و خدای خوب و مهربون شفا بده مادر جون الینارو. این دو شب  مدام سراغ بابا رو میگرفتی و با کوچکترین مساله ای که پیش می اومد میگفتی شماره بابارو بگیر الو کنم بعدشم باهاش صحبت میکردی و مدام چوقولیه منو میکردی بهش و حسابی ناز میاوردی واسش تقصیر باباست که اینقدر لی لی به لالات گذاشته و نازنازت کرده ضمنا یه دست لباس خونه ای و مجموعه brainy baby رو واست سوغاتی آورده: ...
9 آبان 1391

فقط مخصوص خاله نادیا

عزیزم قبلا از خاله نادیا و مهربونیهاش واست گفتم خودتم کاملا این قضیه رو حس کردی و مث من خیلی دوسش داری ،شاهکار که زیاد داره یه نمونه ش امروز بود که  کاری کرده بود کارستووووووون و من و بابایی حسابی شرمنده شدیم :چند روزیه که وقتی تماس میگرفت حالمو بپرسه بهش میگفتم خسته ام ،کارام زیاده ،خونه م ریخت و پاشه ،حوصله ندارم ،دست و دلم بکار نمیره، ناراحت کاظم و مامانشم و... امروز که بابا از مشهد برگشت اومد دنبالم باهم برگشتیم خونه وقتی درو باز کردم دیدم کل خونه مث دسته گل شده و همه جا برق میزنه اولش فکر کردم کار باباجونو مادرجونه اما وقتی تغییر دکوراسیون رو دیدم داد زدم گفتم ااااااااااااای نادیای بدجنس (نادیا عشق تغییر دکوراسیون و تمییز کاریه بر...
8 آبان 1391

الینا عکاس میشود...

یه شب که با مامان اومده بودی سرکار  تو کالسکه خوابت برد، ازت عکس گرفتم، دیشب تو دوربین بهت نشونشون دادم:  داشتی عکسهارو تماشا میکردی من رفتم آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم داری عکاسی میکنی گفتم وااااای مامان دوربین خراب میشه - گفتی: نه مامانی کلاغم خوابیده میخوام ازش عکس بگیرم مث مامانی که از الینا جون!!!عکس گرفته و این   هم   هنر    عکاسی     شما :     ...
7 آبان 1391